خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

شعر آی خنده خنده خنده --- شعر دهه فجر

  آی دسته دسته دسته قفل قفس شکسته مرگ بر شاه ظالم گفتیم دسته دسته آی خنده خنده خنده توی هوا پرنده شاه فراری شده آمده وقت خنده آی غنچه غنچه غنچه سینی و نقل و غنچه از سفر آمد امام وا شد دهان غنچه آی باغچه باغچه باغچه خورشید روی طاقچه پیروز شد انقلاب گل داد باغ و باغچه ...
13 بهمن 1392

باغ انقلاب -- شعر

  انقلاب یعنی گل در کنار پروانه نور و گرمی و شادی   در میان هر خانه انقلاب یعنی جشن   جشن سبزه در صحرا   انقلاب لبخندی است   بر لبان شاد ما   انقلاب چون باغ است   باغ پر گل و زیبا   باغ سبز آزادی است   باغ انقلاب ما   ...
13 بهمن 1392

آرزوی کوه کوچک ...داستان

  در کوهستان، یک کوه کوچک بود که قدش به آسمان نمی رسید. او هیچ وقت نتوانسته بود سرش را از بین ابرها عبور دهد. همچنین هیچ وقت روی سرش یک کلاه برفی نداشت. چون کلاه های برفی برای کوههای خیلی بلند است. کوه کوچک گاهی سعی می کرد روی پنجه هایش بایستد و قدش را بلند تر کند تا شاید بتواند آسمان بالاتر از ابرها را ببیند. اما این کارها فایده ای نداشت. چون قد او اینطوری فقط یک خورده بزرگتر می شد و این یک خورده فایده ای نداشت. او یک روز از کوه بلندی که در کنارش بود خواست که از آنسوی آسمان برایش حرف بزند. و به او بگوید که بالاتر از ابرها چیست. برایش تعریف کند که خورشید از نزدیک چه شکلی است. اماکوه بلند با غرور و تکبر گفت اینها ر...
13 بهمن 1392

روزی که امام آمد... داستان نوجوانان

مردم تمام مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا را آب و جارو کردند و گل ریختند. هواپیمای امام که نشست قرار نبود کسی روی باند برود. فقط شهید مطهری و آیت الله پسندیده (برادر امام) داخل هواپیما رفتند و با امام به داخل سالن آمدند. امام چهار پنج دقیقه پیام کوتاهی به مردم دادند و فرمودند: " وعده ی ما بهشت زهرا." زمانی که در تدارک مراسم استقبال از امام بودیم رانندگی ماشین امام به عهده من گذاشته شد. ازدحام زیادی بود، امکان خارج شدن امام از داخل جمعیت نبود. من به حاج احمد آقا (فرزند امام) گفتم که امام را دوباره به باند ببرید تا همان جا سوار ماشین بشوند. امام با حاج احمد آقا برگشتند و من سریع با بلیزر از در ورودی باند وارد شدم. وقتی امام سوار ...
12 بهمن 1392

آموزش یک خداحافظی خوب برای کودکان

  بعضی وقت ها ما مجبور می شویم از دوست مان دور شویم. این جور وقت ها چه طور خوب خداحافظی کنیم؟ 1) از دلخوری ها معذرت بخواه! حتماً دیده اید بزرگ ترها وقتی می خواهند بروند یک سفر طولانی از دوروبری هایشان «حلالیت طلبی» می کنند. حلالیت طلبی یعنی این که «لطفاً من را ببخش». اگر تو هم می خواهی از دوستت خداحافظی کنی. اولش از او بخواه که تو را ببخشد اگر می دانی کجاها از تو دلخوری دارد یکی یکی آن ها را بگو. مثلاً مریم و سعیده سال ها با هم همکلاسی بوده اند. حالا خانه ی سعیده عوض شده و آن ها باید بروند یک محله ی دیگر. سعیده و مریم باید از هم جدا شوند. سعیده می تواند بگوید: «می دانم آن روز ک...
12 بهمن 1392

وقت خنده کودکان

  *یکی میخواست یک کبریت سوخته رو روشن کنه،هرچی میزده کبریت روشن نمیشد.  رفیقش بهش میگه: بابا خوب شاید کبریتش خرابه! میگه: نه بابا، همین پنج دقیقه پیش روشن شد   *به یه نفر میگن با ریلكس جمله بساز.میگه:رفتیم باغ وحش با گوریل عكس انداختیم.   *یکی یه تیکه یخ گرفت دستش تو آفتاب داشت متفکرانه نگاش میکرد بهش میگن چیکار میکنی؟ میگه:من هنوز نفهمیدم این یخه کجاش سوراخه که ازش آب میچکه.   *خانمی به اورژانس تلفن زد و با اضطراب گفت: آقای دکتر زود بیاید ، بچه ام خودکار منو قورت داده.!  - باشه الان می آییم.  - تا رسیدن شما من چه کار کنم؟ -  خب با ...
12 بهمن 1392

داستانی برای شکوفه ها:سهم مورچه

  خاله پیرزن داشت توی سینی برنج پاک می کرد، یک دانه برنج از سینی افتاد بیرون. مورچه ریزه زود از درز دیوار آمد بیرون و دانه ی برنج را برداشت. خاله پیرزن چشمش به دانه ی برنج افتاد  که تند تند به طرف درز دیوار می رفت. پرید و دانه را گرفت. پیرزن همین طور که به طرف قابلمه می رفت، مورچه داد زد: «ای خسیس این برنج سهم من بود. دانه ام را بده!» برنج از لای دو انگشت پیرزن داد زد: «مورچه به دادم برس، کمک! کمک!» پیرزن دانه را با برنج های دیگر توی قابلمه ریخت و گفت: « مادرم گفته برنج با زحمت به دست می آید. نگذار حتی یک دانه برنج هم حروم بشود.» مورچه که دنبال د...
12 بهمن 1392